۴ فروردین 1388: صدای زنگ در 209 و صدای دمپایی نگهبان که روی زمین می کشید و گوشهای تیز من که تشخیص بدم جلوی کدام سلول می ایستد. صدا جلوی سلول خودم تمام شد! بعد صدای دستگیره ی آهنی که چرخید و...
- حاضر شو بازجوت اومده
در حین آماده شدن تنها پرتقالی که از خرید هفته قبل برایم مانده بود را طوری بین چادر و چشم بند و ... قایم کردم که نگهبان نبیند، (در لحظه فکر کردم ممکن است فرزاد را ببینم و این را داشته باشم تا عیدی بدهم.)
کریدور 209 و بوی همیشگی و... چشمم از زیر چشم بند به کفش بازجو، استرس همیشگی به وقت بازجویی و..
No comments:
Post a Comment