Thursday, August 16, 2018

حاجی خنده

قتل‌عام ۶۷

قتل‌عام ۶۷
روی باهارخواب دراز کشیده و چشم دوخته بودم به آسمون.
از اون شبهای پرستاره بود، اینقده بهت نزدیک بودند که انگار میتونی دست دراز کنی و هر چند تا که بخواهی از دل آسمون بکنی.
بی‌اختیار دستمو دراز کردم تا یکی از اونا که خیلی بهش خیره شده بودم رو بکنم که صدایی منو به خودم آورد،
دایی علی، مامان میگه بیا لطفا، شام حاضره. این صدای ستاره دخترخواهرم بود.
چشم دایی جان الآن میام.
هنوز بدنیا نیومده بود که دستگیر شده بودم، همدیگر رو دو سه هفته‌یی بود که دیده بودیم.
وقتی برگشت به داخل، اسمش منو بر بال خاطره‌ها برد، برد تا بر روی زمین چمن استادیوم امجدیه؛
"هر شب ستاره‌ای به 
https://article.mojahedin.org/i/%D8%AD%D8%A7%D8%AC%DB%8C-%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87

No comments:

Post a Comment